سرودهای از شادروان فریدون مشیری
در شرح حال «بوالعلاء» خواندم که آن پیر
بیش از نود سال
در شهرها با گونه گون مردم به سر برد
روز و شب از نامردمیها خون دل خورد.
آخر به صحرا زد که میخواست
هم صحبت هیچ آدمیزادی نباشد
می خواست تا آنجا رود کز آدمیزاد
نامی، نشانی، چهرهای، یادی نباشد.
***
در آن بیابانهای سوزان
بر خاک میخفت
غمهای بیپایان خود را
تنهای تنها، با شتر، با باد میگفت.
میخواند و میخواند:
«صحرا به صحرا می روم، آزاد، آزاد
تا نشنوم دیگر صدای آدمیزاد ! »
***
میراند. میخواند:
ای مرد از اندوه لبریز
چندان که پایت میرود، بگریز، بگریز!
در این بیابانهای شن زار عطشناک
با خار، با خارا بپـیوند،
با مار با عقرب بیامیز،
وز آدمیزادان بپرهیز!
جان را درین صحرا بر این خاک شرر بار
در چنگ این خورشید آتش ریز بسپار
وز سایهی شمشیر خشم حکمرانان در امان دار
***
آیا روان بوالعلا نازکتر از گل بود؟
آیا زبان مردمان شهر او سوزانتر از خار
آیا بشر، جای گلستانی دلاویز
دنیای خود را کرده خارستان خونریز؟
بیشک گریز از آفت نامردمی گر چارهگر بود
چون شهر صحرا نیز سرشار از بشر بود!
***
ای، هر که هستی، لحظهای در خود نگر باش!
خوبی، ولی از آنچه هستی خوبتر باش!