نیست در سر من، جز هوای خدمت پیر مغان
چرا حافظ بسیار از واژگانی مانند پیرمغان، پیرمیکده، پیردانا، کاردان تیزهوش در ادبیات خویش بهره بردهاست. شاید بتوان گفت که، آدمی هنگامی که همدم ندای وجود خویش میشود که، از تنهایی راهی به جایی ندارد و جایگاهی جز مأمن خیال خویش نمییابد.
۱۴سال پادشاهی شیخ «ابواسحاق اینجو»، بهترین سالهای عمر بلبل شیراز بهشمار میآید. در این روزگار این پادشاه خوشگذران چنان روابط دوستانهیی با حافظ دارد که حتا به او اجازه حضور در مراسم انس و ادب خویش را میدهد.
اما شاه شیخ، غافل از سرپنجه شاهین قضا بود که، از جانب کرمان بهسوی او نظری تافته بود و پس از جنگی خونین دستگیر و کشته میشود و دوران مستی و بادهگذاری به پایان میرسد.
امیر مبارز به تندی احکام شرح را اجرا و میکدهها را میبندد. بانگ دف و نی خاموش میشود و دلبرکان زیباروی به شلاق کشیده میشوند. زهره، دیگر سرودی خوش نمیسازد.
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی / خوش درخشید ولی دولت مستجل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ / که ز سر پنجه شاهین قضا غافل بود
امیر مبارز، حافظ را از درگاه خود میراند و وظیفه او را قطع میکند. دگرگونی اوضاع، ضربه سختی به مرغ سخن شیراز میزند.
او مجبور است در کنج فقر و خلوت شبهای کار به زندگی خود ادامه دهد. یاس و ناامیدی بر او چیره میشود و در این زمان است که، پیرمغان که همان نگهبان آتشکده فارس است، سر راه او قرار میگیرد و سِرِ جهان را به حافظ میگشاید و به او میآموزد که جهان یعنی ضدیات و هر چیز به واسطه ضد خود زنده است.
حافظ دگرگون میشود و یاس و ناامیدی را از خود دور میکند. او درمییابد که حال دوران بر یک منوال نیست و جهان در حال دگرگونی است. او درمییابد که کسی غمگین و ناامید میشود که از حال جهان آگاه نباشد.
پیرمغان حافظ را با شراب هوم پذیرا میشود و اینجاست که عرفان حافظ از می انگور برمیگردد و آب حیات را درک میکند و این همان زمانیست که از پرتو ذات الهی لبریز میشود.
دوش با «می» گفت پنهان کاردانی تیزهوش / وز شما پنهان نشاید کرد راز «می» فروش
گفت آسان گیر بر خود، کارها بر روی طبع / سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش
بهجان پیر خرابات و حق و صحبت او / که نیست در سر من جز هوای خدمت او
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست / که نیست معصیت و زهد بی مشیت او

بازدید نوشته: 4,830 بار
عاشق غزلهای حافظم ، همتتان بلند